درود دوستان خوبم

شاید هیچ حادثه ای درون ایران و جهان اسلام، فیلم تنبیه بدنی در در زمانهای قدیم ژاپن کره بـه اندازه ی هر آنچه کـه در کربلا رخ داد، عاطفه برانگیز و بحث برانگیز نبوده و نیست. فیلم تنبیه بدنی در در زمانهای قدیم ژاپن کره بجوری کـه غلبه ی پیوندهای احساسی این ماجرا، بر عقلانیتی کـه از آن مـی توان بر کشید، آنچنان وسیع و بسیط هست که بسیـاری از درست اندیشان را نیز بـه واشکافی های تکراری و تکراری اش مشغول کرده است. فیلم تنبیه بدنی در در زمانهای قدیم ژاپن کره من سخنی – نـه تازه – اما جورِ دیگر دارم درون باره ی کربلا و عزاداری به منظور امام حسین. پیشنـهاد مـی کنم بشنوید و بخوانیدش حتماً. اگر چه پیشتر منتشر شده باشد. باشد؟

محمد نوری زاد
دهم مـهر نود و شش – تهران

در اتاق بازجویی

یک: زینب را مـی بینم کـه موی پریشان و سراسیمـه از سرِ کشته های خاوران بر مـی خیزد و خود را بـه اوین مـی رساند و درپشتِ دیوار بلند زندان به منظور نرگس محمدی و نرگس های دیگرمان – کـه بی هیچ خطا درون زندان اند – خیمـه ی عزا بپا مـی کند و زندانبانان را مـی گوید: فیلم تنبیه بدنی در در زمانهای قدیم ژاپن کره این زنان زندانی را چرا از خانـه و از مـیان خانواده و فرزندانشان واگرفته اید و به اسیری بدینجای آورده اید؟ و خود امام حسین را مـی بینم کـه با بدنی خونچکان از دوردست های تاریخ بدر آمده و بر درِ بیت رهبری کفِ دست مـی کوبد و مـی گوید: شما را بـه ابوالفضل بیـایید و دست از سرِ کربلای من وابگیرید و آزاده باشید و اگر شیوَنی شما را هست، آن را بـه پای مـیلیون ها زن و کودکِ آواره ی سوری بریزید کـه شما اشقیـا ذره ای آبرو درجهان به منظور من باقی نگذارده اید. و من – محمد نوری زاد – با همـین دو چشم خود مـی بینم کـه “برادرانِ” اطلاعاتی و سپاهی، نعره کشان از هرکجا فرو مـی بارند و زینب و امام حسین را دوره مـی کنند و دست و پایشان را مـی بندند و بعد از آن کـه جورواجور فحش های ناموسی بر تن و بدن آنان و اجدادشان مـی نشانند، مـی برند و به زندانشان مـی افکنند و برسرشان نـهیب مـی زنند که: اوهوی، شما را چه بـه کربلا؟

دو: درسلولِ بازجویی، بازجوی اطلاعاتی برسرِ زینب آوار مـی شود که: ای فلان فلان شده بگو ببینم تو را چه بـه این فتنـه گران؟ زینب با صدای آرام و رنجوری کـه گویی از دلِ اعماق برمـی آید مـی گوید: مرا اگر نمـی شناسی بشناس. من زینبم. بازجو فحش ناجوری بر بانو مـی بارد و مـی غرّد: تو با این ریختِ درب و داغان و قیـافه ی بیـابانی، زینبی؟ زینب مـی گوید: بله، مرا داغ عزیزانم از ریخت انداخته. اما من اگر داغ دیده ام و طعمِ آوارگی و توهین و سرزنش چشیده ام، زنان بسیـاری را مـی بینم کـه در این سرزمـین بـه داغ و توهین و سرزنش شمایـان گرفتارند از دیرباز. من اگر بچشم خود دیدم کـه اشقیـا عزیزانم را بضربِ تیر و نیزه و شمشیرو خنجر ریز ریز مـی کنند، درون این سرزمـین، مادران و ان و همسران بسیـاری مـی شناسم کـه شما بعد از هزار شکنجه عزیزانشان را ریزریز کرده اید و دلِ این بانوان را سوخته اید و هیچ نشانی ازعزیزانِ ریز ریز شده شان نیز بدانان نگفته اید. شما روی شمر را سپید کرده اید. یزید کـه هیچ، یزید شدن لیـاقت مـی خواهد کـه شما نداریدش. بازجو دست بـه گیسِ زینب مـی برد و مـی کشد و به جیغِ وی اعتنایی نمـی کند و سرِ زینب را محکم بـه دیوار روبرو مـی کوبد و ازدندان صدا درون مـی دهد: //////// کارت بجایی رسیده کـه به ما مـی گویی شمر؟ بـه اسم زینب مـی خواهی کاسبی راه بیندازی؟ ////// یک زینبی نشانت بدهم کـه خود بی بی از کربلا بـه حالت گریـه کند.

سه: “ریخت بیـابانی و درب و داغان” بانو نتوانست بازجوی اطلاعاتی را از هرآنچه کـه در چنته داشت باز بدارد.ی کـه نمـی بیند. بگذار عشق و حال کنیم. گفت آنچه ناگفتنی است. و کرد آنچه نای است. ساعتی بعد، زینب بانو همـین کـه به هوش مـی آید مـی نالد: نمـی خواهد حسینی باشید، نمـی خواهد زینبی باشید، لااقل بیـایید و یزیدی باشید کـه یزید، از گل بالاتر بـه ما نگفت و با عزت و احترام ما را بـه خانـه هایمان بازگردانید. اما تو ای بازجوی اطلاعاتی، بـه نمایندگی از مقام عظمای ولایتت، همـینجا با من درشتی مـی کنی و همچون دیگر ان و بانوانی کـه ازشان بازجویی کرده ای بر ناموس من ناسزا مـی باری و دست بر تن و بدنِ من مـی سایی!؟

چهار: بازجویِ سپاهی درون مجلس زنی حاج منصور ارضی بوده کـه فراخوانده مـی شود. از بس نعره برکشیده و از بس بر سر و زده کـه صدایش گرفته و زمخت است. مـی رود و چشم بر دریچه ی کف دستی سلولِ بازجویی مـی نـهد و بانوی درب و داغانِ بیـابانی را ورانداز مـی کند. عقب مـی کشد و خود را بـه جمع بازجویـانِ اطلاعاتی مـی رساند. همـه را بعد مـی زند و مـی گوید: خودم ازش بازجویی مـی کنم. دستور مـی دهد امام حسین را درون “اتاق ویژه” از پا آویزان کنند و همـه از اتاق بیرون بروند. آستین های پیراهن مشکی اش را بالا مـی دهد و ریشِ امام را مـی گیرد و مـی کشد که: اگر این زن زینب است، لابد تو هم امام حسینی!؟ امام مـی گوید: هیچ زخمـی سوزنده تر از زخمـی نیست کـه هواخواهان و دوستانت بر جسم و جان تو مـی نشانند. بازجو لگدی بـه صورت امام مـی زند و فحش آلودش مـی کند و مـی گوید: به منظور من لفظ قلم صحبت نکن وگرنـه چند که تا از فحش های یـالثارات و آیت الله جوادی آملی نثارت مـی کنم کـه مغز استخوانت بسوزد! امام حسین بـه سختی چیزی مـی گوید. بازجوی سپاهی هوار مـی کشد: بلندتر. امام مـی گوید: گفتم فحشِ ایشان و دیگر آیت الله ها بسیـار پیش تر از این بـه ما رسیده. حتی همـین رفتار تو و همکارانت نیز.

پنج: بازجوی سپاهی انگشت نشانـه اش را درون گودیِ یکی از زخم های تنِ امام فرو مـی کند که تا امام از درد بخود بپیچد. مـی پرسد: این زخم ها چیست بر بدنت؟ امام مـی گوید: شما سپاهی ها و شما شیعیـان با هر توهین و ضرب و شتم، با هر بی انصافی و بی آبرو مردم، با هر دستی کـه به جیب و حق مردم مـی برید، و با هر فحش و فشنگی کـه در اینجا درون سوریـه و درهرکجا بـه اسم ما شلیک مـی کنید، این تیرها نخست بـه و سر و بدنِ من مـی خورد. با هر حسین حسینی کـه اداء و اطوارش را درون مـی آورید، خنجری بـه قلب من فرو مـی شود. بازجوی سپاهی کـه فحش هایش بـه تکرار افتاده و برای فحش بارانِ امام حسین درون پیِ فحشی تازه مـی گردد، سرآخر یک فحش ناموسی صد درون صد شیعی پیدا مـی کند و آن را سرضرب نثار امام مـی کند و مـی گوید: ////// حرف حسابت چیست؟ امام حسین کـه نای سخن گفتن ندارد مـی گوید: من اگر یک حرف زده ام شمایـان هزار حرف برآن افزوده اید. شما حتی بر زبان اسب من حرف نشانده اید. من گفته ام اگر دین ندارید، لااقل آزاده باشید و با مردم آن کنید کـه دوست دارید با شما ند. شما آیـا هیچ بدین سخنِ من اعتنا بسته اید؟ چه کاری بوده از زشتی ها و پلشتی ها کـه شما سرداران و سپاهیـان نکرده باشید؟

شش: خبر بـه بیت رهبری مـی رسد کـه زن و مردی مدعی اند مستقیم از کربلا بدینجای آمده اند. نمـی دانم چه حالی بر اهالیِ بیت مکرم مستولی مـی شود کـه هلی کوپتری درون وسط زندان اوین بر زمـین مـی نشیند. همـه خبردار مـی شوند و راه مـی گشایند و حضرت رهبری عصا زنان خود را بـه همان اتاق ویژه مـی رساند. اتاقی کـه درعزای امام حسین سیـاه کوبی اش کرده اند. مردی ژولیده و خوچکان را مـی بیند کـه در کنج اتاق بر زمـین افتاده و پزشکی با روپوش سفید بر زخم های تنِ وی مرهم مـی نشاند و همان بازجوی فحاش سپاهی این بار با احترام و ادب با وی سخن مـی گوید و مردی نیز بر کفِ خونین اتاق دستمال مـی کشد. به منظور رهبر صندلی نرم و مخصوص مـی آورند. حضرت پیش از نشستن، بـه اشاره ی دست از همـه مـی خواهد کـه از اتاق بیرون بروند. رهبر مـی ماند و امام حسین. حضرت رهبری بر صندلیِ نرم فرو مـی نشیند. چه بپرسد از این مرد آشفته رویِ خونین تنِ افتاده بر زمـین؟ رهبرسکوت را مـی شکند: تو امام حسینی؟

هفت: امام حسین سربالا مـی آورد و غلیظ و ممتد بـه صورت رهبر نگاه مـی کند. نگاه طولانی امام حسین فضا را سنگین مـی کند. جوری کـه رهبر مـی بیند توانِ پرسشِ دوم را ندارد. سن و سالش کـه در همان محدوده ی سن و سال امام حسین است. ریشش را هم کـه خضاب کرده. جای سالم هم درون بدنش نیست و از هر زخمش خونی تازه بر زمـین مـی سُرد. عجبا این بابا کـه خود را امام حسین مـی داند خودش را چه نیک با نوشته های تاریخ هماهنگ کرده. اما نـه، امام حسین کجا و این ژولیده ی درب و داغان بیـابانی کجا کـه در این کنجِ واویلا بر زمـین ولو شده است؟های امام حسین تکان مـی خورد و در حالی کـه مستقیم بـه چشمان رهبر نگاه مـی کند، بـه سختی مـی گوید: من همـه ی کارهای تو را مـی نـهم کنار که تا درجای خود بدان رسیدگی شود توسط مردم. اما این “بر صندلی نشستن ات” مرا کشته کـه خود بر صندلی مـی نشینی و همـه را بر زمـین مـی نشانی!

اینستاگرام: mohammadnourizad
تلگرام: telegram.me/MohammadNoorizad
ایمـیل: mohammadnoorizad@gmail.com
محمد نوری زاد
نوزدهم مـهرماه نود و پنج – تهران

تحلیل هفته: سیزده مـهر نود و شش

[embedded content]

این سخن مرا حتماً بشنویدش. باشد؟

[embedded content]




[در اتاق بازجویی + تحلیل هفته | وب سایت رسمـی محمد نوری زاد فیلم تنبیه بدنی در در زمانهای قدیم ژاپن کره]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sat, 21 Jul 2018 05:02:00 +0000