اشاره:
یکسال و نیمِ پیش، ماکت دست که مفصل هارا نشان دهد نوشته ای منتشر کردم کـه کمـی غریبانـه و مـهجور ماند. ماکت دست که مفصل هارا نشان دهد خودم این نوشته را بسیـار دوست مـی دارم. ماکت دست که مفصل هارا نشان دهد گاه انسان از خودش، آنجا کـه از چارچوب های رایج بیرون مـی زند، بیشتر خوشش مـی آید. درون باره ی خوش آمدنم حتما بگویم: ماکت دست که مفصل هارا نشان دهد هرگز این خوش آمدن، آلوده بـه هوای نفس یـا دلخوشی های شکلاتی نیست. بل بـه یکجور پوست انداختن شبیـه است. یکجور نفس کشیدن از پسِ سالها نفس تنگی. اگر نخوانده اید، این نوشته را بخوانید و احساس تان را به منظور من بنویسید.
سپاس دوستان خوبم

محمد نوری زاد
بیست و دوم فروردین نود و هفت – تهران

یک: خدایـا از قدیم گفته اند جنگ اول بـه از صلح آخر. درون این نوشته مـی خواهم یقه ات را بگیرم و با تو کل کل کنم حسابی. همـین اول بسم الله بگویم کـه من خودت را و فقط خودت را و پدیده ها و انسان هایی را کـه خلق کرده ای خیلی دوست دارم. مخصوصاً خودت را خیلی بیش از همـه ی آیت الله ها مـی شناسم و دوست مـی دارم . چرا کـه من با نگاه هر روزه بـه گله ای کـه مـی چرانم یکپا آیت الله ام به منظور خودم. زبان من درون این نوشته زبان دل است. برایت تعریف مـی کنم: پسرکان روستایی را گاه که تا هفت هشت ده سالگی ختنـه نمـی د. ختنـه کرده ها یک هفته بعد با لُنگی قرمزبه کمر از خانـه بدر مـی آمدند که تا جست و خیزوهای و هوی دیگر بچه ها را تماشا کنند و جانی بگیرند. با خوردنی ها و چیزهایی درون دست کـه با همانـها فریب شان داده و به تیغ سلمانیِ آبادی سپرده بودندشان. مرا با یک مداد و یک “یک ریـالی” فریب دادند. من نیز با همان مداد و همان یک ریـالی و لنگی قرمز بـه کمر، رفتم بـه مـیدانگاهیِ آبادی به منظور تماشا. پسرکان بزرگتر از خود را دیدم کـه با ذوق و شوق چیزکانی را قِل مـی دادند روی زمـین. خوب کـه نگاه کردم دیدم آن چیزک ها، مُهرِ نمازند. بچه ها درون نبودِ بی بی صفا کـه مثلاً سرایدار مسجد بود و در گوشـه ای از مسجد سرپناهی داشت، بـه مسجدِ افسرده ی آبادی دستبرد زده و تمامـی مُهرهای سالم و گِردش را بدامن گرفته و بیرون آورده و با قِل دادنِ آنـها به منظور خود سرگرمـی وهای وهوی وشادمانی پرداخته بودند. از تو مـی پرسم ای خدا، یک پسرک چهارساله ی زخمـین، مگراز بد و خوب و خدا و خانـه ی خدا چه مـی داند؟ عجبا کـه یک حس ساده ی کودکانـه بـه من مـی گفت این کار بچه ها درست نیست و ای بسا گناه داشته باشد. یک ریـالم را دادم و همـه ی مُهرها را کـه حالا هرکدامشانپَر شده بودند، گرفتم و بردم مسجد و درجای خودشان گذاردم. چهارساله بودم.

دو: آبادیِ ما با آن خانـه های درهم فشرده ی خاکی و کاه گلی اش، و با مردمان فقیر و ساده و مغرور و بی خبراز همـه جایش، روحانی نداشت. یعنی اگر از روستاهای دیگر، یکی رفته بود بـه حوزه ای و درس خوانده بود و روحانی شده بود و بازآمده بود بـه همانجا و منبرها آراسته بود، آبادیِ ما اما از این نعمت برخوردار نبود. چند نفر از مردان آبادی مـی رفتند قم و یکی را مـی آوردند که تا بر منبرِ محرم و رمضان بنشیند و ناگفته ها یـا گفته های بارها گفته شده را با مردمان بگوید. روحانیِ آورده شده از قم، هرروز و هرشب، مـیهمان یکی از اهالیِ آبادی بود. هیچ روحانی بـه خانـه ی ما آورده نشد. سفره ی ما چندان رونق نداشت. نیک بـه یـاد دارم یک بار مادر بزرگ سفره ی پارچه ایِ بوگرفته را واگشود و پیـازی درون آن نـهاد و گفت: همـین را داریم.

سه: پدرم بـه کارگری رفته بود تهران و مادرم نیز با وی بود. و من، با پدربزرگ و مادربزرگ زندگی مـی کردم. وه کـه چه مست مـی شوم با یـادآوریِ دست های زبر پدر بزرگ آنگاه کـه پشت نوه ی چهارساله اش را مـی سایید و او را با کلماتِ بشدت ساده اما آسمانی اش مـی نواخت: ببم، منیم عمریم، سحر اولدی، دور چایی ایچ. کـه یعنی: نازنین فرزندم، عمرم، صبح شده، برخیز و چای بنوش. و یـا مادربزرگ کـه انگار تمامـی ریزه های وجودش با محبت آمـیخته بود وهیچ از کینـه و دوز وکلک با وی نبود. اسمش خاور بود. وقتی دست درون دست وی پای بـه مـیدانگاهیِ آبادی مـی گذاردم، احساس کودکانـه ام برپشت ابرهای آسمان مـی سُرید. غروری مرا از زمـین بر مـی کند و در آسمان آبادی بـه پرواز درون مـی آورد و دم گوشم مـی گفت: از مـیان همـه ی بچه های آبادی، این تنـها دست توست کـه در دست خاور است. خاور، شبها صورت بـه صورتِ من مـی سایید و من نفس بـه نفس با وی مـی آمـیختم. خیلی زود اسمم شد: محمدِ خاور.

چهار: محرم بود و شام غریبان و من: پنج ساله. جوان های آبادی دو کپه شده بودند و یکی از دو کوچه ی خاکیِ آبادی را سربالایی مـی رفتند. کپه ای اگر مـی رفت و نوحه مـی خواند، کپه ی دیگر بر زمـین مـی نشست و بر سر مـی زد. مرا جایی درون مـیان جوانـها نبود اما سوز این صحنـه مرا مـی سوزاند. از پی جوانان نوحه خوان مـی رفتم و ناله مـی کردم و اشک مـی ریختم. نمـی دانم چرا. اما شاید بـه این خاطر کـه احساس مـی کردم یکی حتما در آن مـیان بگرید که تا عزاداریِ جوانان کمال یـابد. خاور بـه ناگاه از خانـه بدر آمد و مرا دید. برشورید کـه ای خدا نوه ی پنج ساله ی مرا چه شده کـه اینگونـه زار مـی زند و کوچه ی آبادی را سربالایی مـی رود؟ او گریستن را به منظور بزرگترها با غصه های تو درتویشان باور داشت نـه به منظور خردسالی کـه هنوز آداب غصه داری و غصه پروری نمـی داند. نـه ننـه خاور، و نـه هیچیک از بزرگترها مرا و گریـه های مرا باور ند. من ظاهراً جلوتر از سنم بـه این وادی پای نـهاده بودم.

پنج: نخست باری کـه اسمت ای خدا با فهم کودکانـه ی من زمخت شد، همان روزی بود کـه مرا با یک مداد ویک یک ریـالی فریفتند. من مـی گریختم و جیغ مـی کشیدم و با زبان کودکانـه مـی پرسیدم: به منظور چی؟ بزرگترها از پی ام مـی دویدند و مـی گفتند: به منظور خودت خوب است. سلمانیِ آبادی بعد از آنکه زخم تیغش را بـه جانم نشاند، پای تو را ای خدا بـه مـیان آورد و همانطور کـه خون از تیغِ دسته تاشوی همـیشگی و نافرسودنی اش مـی سترد بـه من کـه از عمق جان مـی سوختم و جیغ مـی کشیدم گفت: آرام، فرمان خداست پسرجان. آشنایی من با تو از همانجا و با همان زخم جانکاه شروع شد. من اما بی خیـالِ آن زخمِ خدایی شدم و کینـه ای از تو بدل نگرفتم و خیلی زود این خشونتِ یکجانبه را فراموش کردم و با تو رفیق شدم. مگرنـه این کـه یک هفته بعد یک ریـالی ام را دادم و مُهرهای نماز را واستاندم و به خانـه ات برگرداندم؟

شش: خدایـا دوست داری چگونـه با تو سخن بگویم؟ و چگونـه با تو بیـامـیزم؟ با کلمات غلیظ و آرایـه های دیرفهم وقافیـه های آهنگین و توصیفاتِ این بـه آنی و معانیِ بطن دربطن؟ ویـا با غلطاندن دانـه های تسبیح و سربه خاک بردن و تکرار هزار باره ی ذکرهای از پیش مـهیـا وآیـه های بی تردید؟ و یـا نـه، شاید هم دلت به منظور نجواهایی کـه مثل چوپان مثنوی تو را بـه خانـه ی دلش فرا بخواند و همانجا جا برایت پهن کند و چارقت بدوزد و شانـه برموهایت بکشد وسفره برایت پهن کند و رُخ بـه رُخت بساید و با تو مثل دو دوست بگوید وازتو بشنود، تنگ شده؟ من بـه این دومـی دلبستگیِ فراوان تری دارم. این دومـی بـه نرمـیِ قدم های خیـال با درون من مـی آمـیزد. خدایِ جا گرفته درون پسِ پستوی الفاظ، هرچه کـه هست و هرکجا کـه هست، درون دسترس نیست. یـا لااقل درون دسترسِ همگانِ ما نیست.

هفت: من درون کودکی و نوجوانی با تو چون چوپان بودم. با تو پر مـی گرفتم و از روستا بیرون مـی زدم و ازسر تپه ها مـی گذشتم و نفس زنان بر سرِ جوی آبی مـی نشستم و دست و رویت را مـی شستم و سرت را بدامن مـی گرفتم و صورت بـه صورتت مـی ساییدم. تو با این کـه خدا بودی و من گمگشته ای گم و گور، همـین کوچولوی گمشده درون گستره ی هستی اما، با غرور دست بدست تو مـی سپرد و با تو بر پهنـه وپشت ابرها پای مـی نـهاد و با تو هم سخن مـی شد. ای بدا کـه هرچه درس خواندم و هرچه بزرگتر شدم، تو را درون دخمـه ی الفاظ و معانیِ پیچ درون پیچ جا دادم و خود بدست خود تو را بـه دوردست های دست نیـافتنی رماندم. یـادت هست روزی را کـه بزرگ شده بودم اما با زبان کودکانـه بـه تو مـی گفتم: حیف من و تو نیست با این همـه نشانـه های دم دست؟ کـه بهار و گنجشک و لبخند وعاطفه و چشم رازآلود سنجاقک، با زبان خودشان با تو سخن بگویند و من با کلمات نا آشنای عربی؟

هشت: وقتی الفاظ غلیظ مـیان ما و تو فاصله اندازند، سروکله ی آدمـهایی پیدا مـی شود کـه همان کلمات را به منظور ما تفسیر کنند. وحال آنکه بنای تو براین بوده کـه هرو هر پدیده وهرموجودی بـه زبان خودش سخن از وصف تو گوید و به تو دل بدهد و قلوه بستاند. اگر قراربود زبان ما و تو عربی باشد و دیگر زبانـها را مجالی به منظور جاری شدن نباشد، اساساً چرا این همـه زبان و گویش و لهجه و این همـه غوغا درون درون و ضمـیر ما بـه جولان آوردی؟ گرسنـه کـه نیستی؟ سفره پهن کنم؟ راستی چه موهای قشنگی داری خدا!

نـه: بزرگتر کـه مـی شدم، تو درون کلام همان روحانیـانی کـه به آبادیِ ما مـی آمدند، قوی تر و قوی تر مـی شدی. آنچنان کـه مـی توانستی بـه یک آن بـه هرچه کـه نیست بگویی: باش. و مـی شد آن. و باز بزرگتر کـه مـی شدم، تو را خشمگین و اهل انتقام مـی یـافتم. کـه با گرزهای آتشین بر سرخطاکاران مـی کوفتی و پوست ازتن شان مـی دریدی و فلز مذاب برسرشان مـی باریدی و آب چرکین بکامشان مـی ریختی. اینـها کـه یک بـه یک مـی آمدند، جا را به منظور مـهربانی ها و رفیق بودن ها و دم دست بودن هایت تنگ مـی د. و تو، کم کم از من فاصله مـی گرفتی. چه کنم؟ من با خدای عبوس و درشتگوی نمـی توانستم رفیق باشم.

ده: من همـین اکنون اگر بخواهم آدمـهای ناجور اطرافم را توصیف کنم، هرگز و مطلقاً دست بـه گزینشِ الفاظ تند و فحش آلود نمـی برم. من نمـی توانم آدمـی مثل مکارم شیرازی وعلم الهدی و جنتی و سید احمد خاتمـی را، یـا فلان کشیش نابکار مسیحی را، یـا فلان خاخام فریبکار یـهودی را بـه “الاغ”ی تشبیـه کنم کـه کتاب برپشت مـی برد. چرا؟ به منظور این کـه من تو را خدایی با ادب مـی دانم. کمترین لغزش تو از وادی ادب، تو را از چشمم مـی اندازد. من بی جهت نیست کـه شانـه بر زلف تو مـی . من همـینجوری کـه جا برایت پهن نمـی کنم. یـا از سرِ سیری کـه خواهان تو نیستم. خوبی های توست کـه مرا دلبسته ی تو کرده. اگر قرار باشد من عصبانی باشم و تو نیز، من اهل انتقام باشم و تو نیز، من فحش بدهم و تو نیز، من نابکاران را ریزریز کنم و تو نیز، من دوستان را بنوازم و کافران را از هستی ساقط کنم و تو نیز، بعد مرا با تو کـه خدایی چه تفاوت؟ مگر مـی شود تجسم کرد روزی را کـه تو عصبانی باشی و تار و پود ناپیدای ننـه خاور مرا بعد از مـیلیون ها سال از زمـین بدر آوری و بخاطر غیبتی کـه کرده و دروغی کـه گفته و کفری کـه ورزیده و شرکی کـه مرتکب شده بـه چارمـیخش بکشی و جلوی چشم همـه مفتضحش کنی؟ اگر اینگونـه باشد، خب تو را چه فرقی هست با کینـه توزانی کـه نفرت ها و عصبیت ها را مثل گنجی قیمتی با نسل های بعدی شان دست بدست مـی کنند؟ وقتی من مـی توانم بـه علم الهدی نگویم الاغ، چرا تو نتوانی؟ و یـا من وقتی نمـی توانم بـه مصباح یزدی بگویم: سگی کـه مرتب واق واق مـی کند، چرا تو نتوانی؟ و وقتی گاندی و نلسون ماندلا و مـیلیونـها مردمـی کـه با اقتدا بـه آنان مـی توانند جانیـان و آدمکشان و حیثیت روبان را ببخشایند، تو چرا نتوانی؟ احساس چوپانیِ من تو را پیشتاز درهمـه ی خوبی ها مـی خواهد. نـه این کـه من بـه رییسیِ آستانقدس نتوانم بگویم: بوزینـه، و تو بتوانی!

یـازده: عقل محدود چوپانیِ من مـی گوید: خدای مـیلیـاردها انسانی کـه هرکدامشان با هزار هزار جزییـاتِ ظریفِ باطنی و ظاهری درون هرکجای دنیـا بدنیـا مـی آیند و با خوشی و ناخوشی زندگی مـی کنند و پس از چندی مـی مـیرند، این خدا، خدای همـه هست بی هیچ پارتی بازی. همان عقل چوپانی من مـی گوید: خدا آنقدر فراخ نگر هست که همـه ی بچه ها را دوست دارد. بی هیچ تفاوتی. نـه این کـه برای جاروکشِ بتخانـه ای درون تبت تیکِ منفی بزند و برای نوه ی ننـه خاوری کـه از پی دسته ی عزاداری مـی رود و مـی گرید تیک مثبت. عقل چوپانیِ من مـی گوید: خدا اگر از مـیان اینـهمـه مردمان، قومـی را برگزیند که: تنـها اینان و تنـها اینان دوستان ودوستداران من اند و دیگران نـه، از خداوندی ساقط است. دلخورنشو ای خدا، قرار شد با زبان چوپانی با تو سخن بگویم!

دوازده: مـی دانم کـه از سخنانِ چوپانیِ ام بر نمـی آشوبی کـه هیچ، دوست تر نیز مـی داری. چرا؟ چون درون سخنان چوپانیِ من، هرچه کـه نیست، خلوص هست. اصلاً تجسم این کـه خدا بر شانـه ی یکی سر نـهاده و نجواهای همو را با “بله جانم” جواب مـی دهد، شورانگیز تراز آن هست که خدا هفتاد سال بـه عبادت مرد و زنی بنگرد کـه در طولِ این عبادتِ هفتاد ساله، این دو بـه هرچه اندیشیده اند الاّ خدا. هم نفهمـیده اند کـه چه گفته اند و هم خود بهره ای نیزاز آن همـه عبادتِ صوری نبرده اند. با چشمان چوپانی ام مـی بینم کـه حالت بهم مـی خورد از این جور عبادت های همـینجوری. شاعری گفته بود: عبادت بجز خدمت خلق نیست. کـه این هم بگمان من سخنی چوپانانـه است. برخلاف سخن روحانیـانی کـه عبادت را درون چند شکلِ منجمد قالب بسته اند که: این هست و جز این نیست. من عبادتی را کـه در مسیر خدمت بـه خلق باشد بیشتر دوست مـی دارم. بگو کـه خودت هم بیشتر دوست مـی داری. بگو دیگر! چرا ساکتی پس؟

سیزده: چشم چوپانگونِ من مـی بیند کـه فایده ی دانشمندانی مثل نیوتن و پاستور بسیـار افزون تر از آدمـهایی مثل مکارم و جنتی است. حالا فایده ی آدمـهای مردمـی ای مثل گاندی و ضرر آدمـهای مذهبی ای چون خمـینی و بماند. کـه آدم هایی مثل گاندی سخن از صلح و همدلیِ بشر مـی رانند و حتی جنایت کاران و قاتلان و خلافکاران را مـی بخشایند که تا برای مردمانشان آرامش و رشد فراهم آورند. خمـینی و اما که تا مـی توانند بر طبل جنگ مـی کوبند. یـا همسایگان را به منظور جنگی نفرت انگیز و انسان روب تحریک مـی کنند یـا درون دوردست ها جنگی بـه پا مـی کنند که تا هیجان اسلامـی شان اجابت شود. شعارشان هم این هست که اگراینجور جنگها بیست سال هم طول بکشند باکشان نیست. اینـها مردمانشان را با برکشیدنِ ترس، درون فلاکت و تحقیر و عقب ماندگی و بیچارگی فرو مـی تپانند. ما هیچی خدا، خودت بگو کـه گالیله را بیشتر دوست مـی داری که تا ملامحمد باقر مجلسی. چرا حرف نمـی زنی پس؟ این سکوت تو باعث شده کـه عده ای بـه نمایندگی از تو بجای تو حرف بزنند. تو شاعرانـه از زبان قمری و قله ی قاف و شکوفه ی بهاری، و از زبان باد و باران و اقیـانوس، و از زبان ماه و خورشید و کهکشان صحبت مـی کنی و اجازه مـی دهی جماعتی اینجور صحبت های شاعرانـه ات را بـه جویباری بدل کنند و همان جویبار را بکشانند زیر درخت خودشان. گفته باشم. نگویی نگفتی یک وقت؟

چهارده: خدایـا همـینجورکه بـه زلف قشنگت شانـه مـی ، مـی گویمت: حیف تو نیست شیعیـانی مثل لاجوردی و خلخالی و پورمحمدی نماینده ی تو باشند با آنـهمـه کشتار همـینجوری؟ کـه وقتی ازآنـها مـی پرسیم چرا زدید و هزاران بی پناه را کشتید، سپر کنند و بگویند: ما حکم خدا را اجرا کردیم و بدان افتخار نیز مـی کنیم و هیچ شبی نیز نبوده کـه راحت نخوابیده باشیم. مرگ من ای خدا اینـها نماینده ی تو بودند و هستند؟ تو بـه اینـهایی کـه دریک دستشان تسبیح هست و دردست دیگرشان طناب دار، حکم دادی کـه به نمایندگی از تو درو کنند و بدزدند و بفریبند و بروند جلو و سرآخر با قلبی مطمئن و ضمـیری امـیدوار بـه فضل خدا از خدمت ان و برادران مرخص شوند و پای بر درگاه کبریـایی تو نـهند؟ اگر بله، من با تو قهرم خدا. من خدای اینجوری را نمـی خواهم. تو باش و ملاهایی کـه به نمایندگی از تو که تا توانسته اند آبرو و مال و جان مردم را روفته اند و هیچ نیز بـه آبروی تو نیفزوده اند. اگر افزوده اند یک سند بـه من نشان بده. یکی. تنـها یکی.

پانزده: از بس سکوت کرده ای و اعتراض نمـی کنی، جماعتی همـینجوری، قد برافراخته اند که: این ما و تنـها ماییم کـه حرف خدا را مـی فهمـیم. و چون این ماییم کـه حرف خدا را مـی فهمـیم بعد دیگران حتما چشم بـه دهان ما بدوزند و تنـها بـه ما پول بدهند و تنـها از ما حرف بشنوند وگرنـه جهنمـی اند. خلاصه تکلیفت را با این جماعت روشن کن ای خدا. به منظور خودت مـی گویم. تو خیری از اینـها ندیده ای و نخواهی دید نیز. اگر هم بفرض محال یک زمانی بـه اینـها نمایندگی داده ای، زود بعد بگیر که تا نسل بشر را بـه نفع خود منقرض نکرده اند. جمـهوری اسلامـی؟ چی؟ بله، پیش از این بارها گفته ام کـه جمـهوری اسلامـی شکل تثبیت شده ی همـین داعشی هست که پرچم سیـاهِ محمد رسول الله علم کرده. حواست اگر بـه ما نیست، بـه پروردگاریِ خودت باشد لااقل. گفته باشم.

شانزده: آه ای خدا، مـی بینم کفش هایت شکافیده از بس کـه راه رفته ای. بدوزمشان؟ چقدر راه مـی روی درون روز؟ از این خانـه بـه آن خانـه. از اینجای دنیـا بـه هرکجای دنیـا. از این دل بـه آن دل. تقصیر خودت هست خب. مـی خواستی خدا نشوی. حال کـه خدا شده ای، بعد بسوز و بساز و اعتراض مکن. ما تو را بـه قشنگی و صبوری و خردمندی مـی شناسیم. از یک خدای قشنگ و فهمـیده، پرخاش و خامـی و خویشاوندگرایی بر نمـی آید. کفش هایت را درآور که تا بدوزمشان. ای من فدای تو، پاهایت چه تاولیده. تو فهمـیده تر از آنی کـه خویشاوندان یک قوم را برگزینی و صرفاً بخاطر این کـه این فرزند آن است، همان را بـه سروریِ کلّ مردمان جهان تفوق دهی. تو قشنگ تر از آنی کـه اینجور رفتارها و حرفهای آمـیخته بـه نقص را برایت پرونده کنند. وگرنـه تو را چه فرق با پادشاهانی کـه به ضرب و زور تخم و نژاد خودشان و خویشان خودشان را بر تختِ تحکم مـی نشاندند؟ مردم را بگو کـه در این گردونـه ی مطوّلِ بخت برگشتگی، چاره ای نداشتند جز فرسودن و سوختن. اگر بنا بر این باشد کـه مردم را درون این برگزیدن های اسلامـی و شیعی اختیـاری نباشد، بعد جای خرد کجاست کـه تو ما را بدان اشارت داده ای مدام؟ اجازه مـی دهی بر تاولِ پاهایت بوسه ب؟

هفده: عقل چوپانی من مـی گوید: درون کار خدا مطلقاً و هرگز نباید تراشـه ای از کاستی و ضعف بچشم آید. چه درون آفرینش و چه درون نوعِ کارهایی کـه به نمایندگان خود واگذارده. این را قبول داری یـا نـه؟ منِ چوپان بـه آفرینشِ شتران و ان وانم کـه مـی نگرم، نقصی درون آفرینشگری ات نمـی بینم هیچ. هرچه کـه آفریده ای بـه کمال هست و توپ! وبسیـار فراتر از شعورِ چوپانی من. ایراد تو اما از آنجا پا مـی گیرد کـه کارِ راهبری و پروردگاری ات را بـه آدمـهایی چون من سپرده ای. از تو کـه نوع بشر را نیک مـی شناسی این بعید هست ای خدا. بمـیرم به منظور سوز دلت کـه رشته ای اگر بدست عده ای درون گذشته های دور سپرده ای بـه امانت، اکنون مجبوری همان رشته را درون دستانی چون مجتبی و تائب و ملاعمرببینی.

هجده: من از مـیان همـین گله ای کـه مـی چرانمش، واز کناره ی این تپه ای کـه جز خاک از آن نمـی روید، بـه دوردست های اسلامـی کـه مـی نگرم، کاروانی مـی بینم بـه درازای راهی یکهزار و چهارصد ساله، و یـا حتی کاروانی بـه پهنای باند نـهضت پیـامبران. این کاروان، با پای پیـاده و خونین، و با عاطفه های شلاق خورده ی کان و پسرکان و زنان و مردانی جوان، پیش مـی رود. همگیِ اینان درون غل و زنجیرند. از مردان کـه بگذریم، ان و زنان جوان را از خانـه های امن وآرام شان، و از کنار پدران و مادران و شوهرانشان بدر آورده اند بـه زور، و اکنون مـی برند که تا در وحشت سرایی از خوی و خصلت اسلامـی، آبستن شان کنند هرروز و هر ساعت حتی بر جهاز اشتران. این کاروان لهیده، ای خدا، چه بخواهی و چه نخواهی تاج افتخارش بر سرِ توست. وگرنـه یک بار، بله یک بار، بله یک بار بـه یکی از پیغمبران برگزیده ات مـی گفتی من از این رویـه منزجرم. و مـی گفتی: زن، تجلی محبت من هست نسبت بـه هرچه کـه آفریده ام. که: زنان را قابلیت مادر شدن است. و تو ای خدا، حتما – بله حتما – بـه احترام مادران کلاه از سر بر مـی گرفتی و مـی گفتی: همگانِ بشر پیش پای مادران بخاک افتند. و چرا درون این گردونـه، احترام بـه پدر و مادر را تنـها بـه اسلامـیان سفارش کردی؟ و چرا دیگر پدران و مادران را از چشم پروردگاری ات بدور انداختی؟ چرا این نکردی؟ هم این نکردی و هم اجازه دادی کـه شوی یک زن جوان را کـه به طفلش شیر مـی دهد، جلوی چشم زن بکشند و در کنار جنازه ی شوهر و طفل گریـان با زن بیـامـیزند اسلامـی. این ها همـه از شیرین کاری های توست ای خدا. وقتی خودت، ان و زنان اسیر را – با هزار عاطفه و آرزوی انسانی شان – “مال” خطاب مـی کنی، باش و تماشا کن خروجیِ مال جویـان اسلامـی ات را. تحویل بگیر مال اندوزی طالبان و داعشیـان و ملایـان را.

نوزده: خدایـا مـی دانم دلتنگِ درشت گوییِ بنده های زلالت هستی. مـی خواهم درهمـین عالم چوپان وشی از پله های خردِ مختصرم بالا بروم و موسی گون – کـه مـی گویند یقه ی یکی را گرفت و همـینجوری زد و طرف را درجا کشت و تو نـه تنـها بـه ورطه ی دادخواهی اش نسپردی بل بـه پیغمبری اش نیز برگزیدی، یقه ات را بگیرم و بگویم: شکلِ: فربه، نفرت انگیز، و فروشدگیِ مذهب بـه زیر و بالای زندگیِ بشررا اگر بـه قرن ها حاکمـیت کلیسا ربط دهیم، کـه کشیشانی بـه نمایندگان از تو و به اسم تو پوست از تن و احساس و اندیشـه ی مردم دد، و شکلِ: چرکین، مـهوّع، وتیزابی اش را اگر بـه جمـهوری اسلامـی بسپریم کـه آخوندهایی بـه اسم تو جز رخت جرواجر و چرک و خونینی از مذهب و تشیع و خداپرستی بر طنابِ بُهتِ مردم نیـاویخته اند، و نقشِ: خونچکان، هروله کش، و وحشی اش را اگر بـه عهده ی داعشیـان مسلمان واگذاریم کـه به اسم تو دارند عرقریزان، تلخ ترین شکل یکتاپرستی را نشان همـه مـی دهند، بله، با اعتنا بـه همـه ی اینـها مـی خواهم موسی گون یقه ات را بگیرم و ازت بپرسم بعد عقلت کجا بود ای خدا کـه ندانستی این بشرِمسلمان اگرفریبش را با جبروتِ تو رنگامـیزی کند، بـه صغیرو کبیرِ دیگران رحم نمـی کند از فرطِ حرص و یکه تازیِ برآمده ازهرج و مرج اسلامـی. از من نرنجی ای خدا؟ بفرما، این هم چند که تا چَکِ آبدار زیر گوشِ خودم بخاطر این گستاخی! دروغ کـه نمـی گویم؟ مـی خواستی خدا نشوی. حالا کـه شده ای بعد صبرت را ببربالا و حرف بنده های تند خوی اما ساده و صمـیمـی ات را بشنو! لبّ کلام این که: یـا تو خودت جماعتی را برگزیده ای کـه همـین کارها ند و بشررا بـه اینی برسانند کـه در کشورهای اسلامـی رسانده اند، یـاانی از سکوت مداوم تو سود اند و خود را قالب کرده اند بـه مردم بـه اسم نماینده ی تو. یکی از این دو کـه بیش نیست. تکلیفت را روشن کند. تو درون مظان اتهامـی سخت. پای خودت را از این مـهلکه ی آلوده بدر ببر. به منظور خودت مـی گویم. مگر نـه این کـه دوست آنست کـه عیب دوست بگوید؟ از ما گفتن!!

بیست: عقل چوپانیِ من مـی گوید: خدا نباید از بندگانش عقب بیفتد. بویژه از بندگانِ غیر مسلمانش. چی؟ بله، اینجور کـه مـی گویند، خودت خواسته ای کـه سروری و آقایی، تنـها و تنـها از آنِ مسلمانان و در مـیان مسلمانان: با شیعیـان باشد. همـین عقل چوپانی بـه من مـی گوید: اگر مردمانی با بکارگیریِ هزار ترفندِ بد و خوبِ کفرآلود، توانسته اند بـه جایگاهکی از درستی فرا بروند، خدا کـه خود درون جایگاه رفیعِ خداوندی است، حتماً حتما نیک تر بتواند بـه یُمنِ بندگان برگزیده اش، و به برکتِ خط کشی ها و نقشـه ی راهی کـه پیش پای مسلمانان بویژه شیعیـان نـهاده، آنان را برتارکِ خصلت های نابِ بشری و ایمانی بنشاند. درست؟ حالا، خدایـا، بیـا و این کفش ها را بپوش و به هرکجای تاریخ سر بزن و برو و بگرد و بگرد و بگرد و از دلِ هزارتوهای اسلامـی، یک کپه مردم را بیرون بکش بیـاور نشان منِ چوپان بده و بگو: راهی کـه من بـه پیـامبران و ا وملایـان نشان داده ام، و همـه ی ابناء بشر را ملزم کرده ام بـه اطاعت از اینان، باعث شده این تعداد مردم مسلمان، بله این دویست سیصد نفر مردم مسلمان و شیعه، بتوانند درون این گوشـه از دنیـا و تاریخ بـه خوشبختیِ واقعی نائل آیند. بدت نمـی آید اگر بگویم: دستت خالی هست ای خدا. صد جفت کفش هم اگر کـه پاره کنی، بـه آن دویست سیصد شیعه ی خوش برخورد و شیک پوش و آرام و درسخوانده و فهیم و اهل مدارا و خیرخواه و نیک نگر و فراخ نگرو مدیر و منظم و اهل برنامـه و انسان و دردمند و با حال و اهل تفکر و اهل خدمت بـه مردم و با وجدان و کاری و خردگرا و … بر نمـی خوری. برگرد و خودت را خسته نکن. حالا ما یک چیزی پراندیم و ازت چیزی خواستیم. عزیزم، غصه نخور. بنشین و بگذار شانـه بر گیسوانِ نازنینت ب. خودمانیم، آبرویت را مفت سپردی بدستانی کـه از خودت خداترند. درون قاموس این خدایـان هردمبیل، تو، تنـها شأنی کـه داری، دمـیدن باد بربادبانِ “تأیید” است. تو سکوت کرده ای و زیرکان اسلامـی و شیعی بـه اسم تو، امضای تو را بر هر جنایت خویش مـی نشانند. وقتی همـینجور سکوت مـی کنی و کاری نمـی کنی، حتما هم یکی از نتیجه هایش این باشد کـه در سلول های بازجویی، بازجویـان شیعه و تسبیح بدست، دست بـه بدن بعضی از زنان و ان ببرند به منظور لهاندنِ طرف و اعتراف گرفتن ازش. پنج که تا از این زنان همـین اکنون درون بند بانوان زندان اوین اند. باور نمـی کنی؟ خودت برو با خودشان صحبت کن.

بیست و یک: خدایـا مرگ من تو از مـیان یکی ازشـهرهای فلان کشور غربی کـه طبق آمار، آرام ترین و کاری ترین و خوشبخت ترین و منصف ترین و با ادب ترین و منظم ترین و تمـیزترین و خردمند ترین مردمان را دارد اما همـه کافر، و شـهر قم کـه طبق آمار، رتبه ی نخست درون مفاسد اجتماعی را درون مـیان همـه ی شـهرهای ایران داشته آنـهم با آنـهمـه آیت الله و آخوند و مراکز فقهی و علمـی و شیعی، کدامـیک را برمـی گزینی و با کدامـیک بیشتر “حال” مـی کنی؟ مرگ من راست بگو! با علم الهدی بیشترحال مـی کنی یـا با فلان کافری کـه با همـه ی طمطراقش، بر زمـین مـی نشیند و پای بزهکاران را مـی شوید و مـی بوسد؟ از مسلمانیِ عسگراولادی و لاجوردی و احمدی نژاد و مجتبی و البغدادی درون پوست نمـی گنجی یـا از کفرمطلقِ کافرهای غربی اما خردمند و دانشمند و درستکار؟ مـی دانم کـه خودت هم خسته شده ای از این الم شنگه ای کـه به اسم تو پرداخته اند مسلمانان و دینداران. خودت هم گیرکرده ای درون این مـیان رشته های کار از دستت بدر رفته. این سکوتت مرا کشته ای خدا. راستی، وقتی کافرانِ غرب، با بدر بردن دین، و بیرون راندِ امر و نـهی های دینی از ساحتِ سیـاست های اداره ی کشورهایشان، توانسته اند بـه جایگاهکی از درستی و نیکبختی نائل آیند، تو چرا با این همـه بگیر و ببند دینی عقب مانده ای از پرداختنِ یک جامعه ی نیمچه درست؟

بیست و دو: خدایـا باز محرم آمد و صدای طبل و دهل که تا همـینجایی کـه من گله را مـی چرانم بگوش مـی رسد. باور کن خدا من از این جمله که: محرم و صفراست کـه اسلام را زنده نگهداشته، هیچ معنای دیگری جز این که: محرم و صفر هست که به منظور “ما” فایده دارد و باید ازشکل همـینجوری اش مراقبت کنیم و با همـین شکل و شمایل بپرورانیمش. چرا کـه اینجور عزاداری، هم بـه خام مردمِ عزادار مـی انجامد و هم سروریِ ما را بر سرِ این خامان بـه درازا مـی کشاند. خدایـا یـادت هست منِ پنج ساله از پی جوانان نوحه خوان آبادی مـی رفتم و مـی گریستم؟ حالا خودت تصور کن کودکانِ یک کشور را اگراز همان سالهای نخست بـه بازی و پرسیدن و نشاط و محبت و درستی و درستکاری و خردمندی ترغیب شان کنند، صاحبِ چه گنجی مـی شود همان کشور! و ما بـه جای این همـه،و توانمان را مصروف حادثه ای کرده و مـی کنیم کـه هزار مطابق خونین ترش درون تاریخ این سرزمـین رخ داده و ما – صرفاً بخاطر این کـه اهل بیتی نبوده اند این فاجعه ها – بی هیچ اعتنایی از کنارشان رد شده ایم. خدایـا خودمانیم، کربلا: تلخ و پرسوز و پرعطش، قبول، من بمـیرم همـین جنگ هشت ساله ی ابلهانـه ی ایران و عراق کـه بگفته ی محسن رضایی هیچ خردی درون نـهاد تصمـیم گیرانش نبود، خودش هزار مطابق کربلا جانسوزتر نیست؟ یـا همـین کشتار سال شصت و هفت؟ یـا همـین فاجعه هایی کـه داعش مـی پرورد؟ امام حسینِ این فاجعه های غیرِ کربلایی؟ قرار شد پارتی بازی نکنی خدا. یزید؟ بفرما: شیخ مصطفی پورمحمدی، شیخ علی فلاحیـان، شیخ روح الله حسینیـان، سید ابراهیم رییسیـان آستانقدس رضوی. طالبان، القاعده، بوکوحرام، جیش العدل، جیش المختار. به منظور این کـه فاجعه های غیرکربلایی بچشم آیند و عمق شان دیده شود، بگو چه کم داریم که تا برایت ردیف کنم هزار هزار. آخر قصه این که: ای خدا، من فکر مـی کنم داستان، اینی نیست کـه برای ما ساز کرده اند. داستان حتما جور دیگر باشد و اینـها بی جهت پای تو را بـه مـیان آورده اند. تو عاقل تر از آنی کـه اختیـارت را بدهی بدست جماعتی کـه یکی اش شیخ علی فلاحیـان باشد و او بـه ما بگوید کـه من نماینده و مترجم سخنان خدایم. داستان اما احتمال مـی دهم از این قرار باشد کـه تو هستی را آفریده ای و ریسمان اختیـارش را بعدها بـه دست بشر و عقلش سپرده ای. کـه این گوی و این مـیدان. و خودت را کنار کشیده ای و همـه ی امورات را بـه عقل بشر سپرده ای. بازم با تو سخن ها دارم. خب، من حتما بروم خدا. مثل این کـه گرگ آمده. حتما مردم را خبر کنم. فعلاً.

فیس بوکfacebook.com/m.nourizad
اینستاگرام: mohammadnourizad
تلگرام: telegram.me/MohammadNoorizad
ایمـیل جدید: mnoorizaad@gmail.com

محمد نوری زاد
هفتم مـهر نود و پنج – تهران

سخن روز محمد نوری زاد – بیست و پنج فروردین نود و هفت

[embedded content]

محمد نوری زاد از ناسزاهای رهبر بـه سعودی ها مـی گوید

[embedded content]

سخن روز محمد نوری زاد – بیست و دو فروردین نود و هفت

[embedded content]




[با تو هستم ای خدا ! + سخن روز | وب سایت رسمـی محمد نوری زاد ماکت دست که مفصل هارا نشان دهد]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Thu, 19 Jul 2018 15:41:00 +0000